راستينراستين، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

❤راستین نفس مامان❤

ماجراهای سفر به همدان

از سه شنبه شب دیگه تب راستینی قطع شد و ما تصمیم گرفتیم اگه حالش خوب شد برناممون رو کنسل نکنیم.چهار شنبه بعد از اداره به رسم شیرازیا سر خوش و خوشحال بی هیچ عجله ای چمدونو بستیم و راهی شدیم.. هنوز چن دقیه ای نگذشته بود که حس کردیم گرسنه ایم .... تصمیم گرفتیم شام بخوریم و بعد بریم.. البته باید بگم ترافیک واقعا بی سابقه بود.. اول رفتیم تو صف بنزین و بعد جاتون خالی دلتون نخواد از یه فست فودی جدید ساندویچ خوردیم که واقعا خوش مزه بود و بالاخره تصمیم گرفتیم راه بیوفتیم.. ساعت 2-3 بعد از نیمه شب بود که رسیدیم..راستینی که خوابشو کرده بود خوشحال و خندون همه جای خونرو بازرسی کرد و رادین هم یه اتاق تک تخترو برا خودش انتخاب کرد .. یک ذوقی می کرد انگار و...
19 شهريور 1390

راستینی تب کرده :(

قرار بود امروز صبح بریم همدان اما       اما از پریشب نصفه های شب تا حالا بچم تب کرده و تبشم قطع نمی شه  جالبه که مامانم هم همینطوره ..فکر کنم تو تولد یکی ناقل این ویروس بوده.. بمیرم برا راستینی.. هر ٤ ساعت یه بار داره استامینوفن می خوره اما تبش سر ٤ ساعت خیلی بالا می ره  دکترش گفت هیچ علایم سرماخوردگی و یا گلو درد نداره و فعلا باید همون تب بر رو بدیم.. خلاصه اینکه برنامه مسافرت کنسل شد.. امیدوارم تب راستینی قطع شه و مامانم هم خوب شه..ایشاا.. سفر باشه برا یه وقته دیگه ...
15 شهريور 1390

جشن تولد رادین و راستین گلم

دیروز بالاخره برا بچه ها تولد گرفتم و خدارو شکر همه چی به خوبی و خوشی برگزار شد. امسال به کمک مامان غذا رو خودمون درست کردیم و فکر می کنم از هر سال بهتر بود.   راستینی تا آخر شب بیدار بود و هر بار هم تو بغل یکی بود.. البته بیشتر پیش مامان ملوک بود و مرتب خودشو براش لوس می کرد و مامانیشو هی بوس می کرد  رادینی هم امسال حسابی با دوقلوها جور شده بود و کلی با هم بازی کردن   خلاصه به لطف خدا جشن خوبی بود و فکر می کنم به همه خوش گذشت.. رادینی  با کادوییاش خیلی حال کرده بود مخصوصا تیرکمون خاله مرجان که یه لحظم از دستش نمیوفتاد.. عمه گیتی هم کیسه شنی براش گرفته بود واقعا دستش درد نکنه می دونم خریدن و اوردنش چقد زح...
11 شهريور 1390

تاتی کردن راستین ترسوی ما

دیشب بالاخره پسملی ما پا شدو چن قدم راه رفت.. خیلی بامزه.. دستاشو برا تعادل باز گذاشته بود و با کلی ذوق و خنده چن قدم برداشت و از ترس اینکه نیوفته زودی نشست..اما چن بار پشت هم تمرین کرد و مارو حسابی خندوند.. ترسوی مامان   ...
29 مرداد 1390
1